نتایج جستجو برای عبارت :

لبخندم تویی

بلند شو و همراه کلاغ قصه ها به خانه ام بیا
اینجا یکی از بودهای قصه سال هاست
چشم انتظار آن یکی نبود نشسته است !
 
 
 
تنم لرزید وقتی لبخند غریبه
سردی نگاهش را آب کرد …
 
 
 
 
او رفت همین …قصه ام کوتاه بود به سر رسید !کلاغ جان تو هم برو شاید جایی دیگر قصه ای زیبا منتظرت باشد 
 
 
 
او بدون تو آرام است !آرام بگیر دلم
 
بعدتو بغض و لبخندم را به هم آمیختماز تو شعری گفتم و اشک خدا را ریختمبعد تو طعنه ی ثانیه آزارم میداد،ساعتم را در وسط شهر به دار آویختم
هر چی بگم از حس و حالم فقط ناشکری و بعد از خوب شدنم به یقین "پشیمونیه". با این اوصاف باید بگم از قشنگیای این روزا "درک نشدن" ِ که با تمام جونم حسش دارم می‌کنم. از عکس‌العمل‌های فانتزیم توی این شرایط وایستادن و با همه توان جیغ کشیدنِ که متاسفانه شخصیت و عرف و هنجار اجازه همچین کاری بهم نمیده؛ به جاش شاید لبخندم داره محو میشه...
بعضی وقتا که حوصلم سر رفته یا حالم خوب نیست یه جای معرکه میاد توی ذهنم با یه ادم معرکه تر که صاحب اونجاست  من خیلی تا خیلی باهاش صمیمیم و نا خداگاه باعث میشه بخندم ولی تا میام عزم رفتن کنم نه یادم میاد کی بوده کی هست کجا بوده کجا هست و یا اصلا هست؟ و اینها باعث میشه لبخندم محو بشه و خودم رو احمق دیوانه خطاب کنم:)
«یا لطیف»
بابا میگفت با دیدن هر مرگ زندگی آدم تغییر می‌کنه. نگاهمون به زندگی عوض میشه. یادمه چند سال پیش که چند نفر رو پشت سر هم از دست دادیم زندگی‌ام عوض شد. لبخندم هم. انگار اون شادی عمیق و بی دغدغه برای همیشه من رو ترک کرد و رفت. حالا با خودم فکر می‌کنم قلب‌هامون هرگز التیام پیدا خواهد کرد؟ آیا هیچ وقت لبخند دوباره روی لب‌هامون میشینه؟ آیا باورمون به این زندگی و به این دنیا هرگز دوباره همونی میشه که بوده؟
 
...
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَان
بارون کل صورت پنجره رو خیس کرده ، درختای سبز کمرنگ نشاطشونو توی کل خیابون پخش کردن ، بوی خاک و بارون... 
Tirer از همیشه خوشحال تر به نظر میاد ، دفتر عزیزم استاتیرا رو برداشتم و از زیبایی های جهان اطرافم نوشتم 
آهنگ پوبون با صدای بهشتیش پخش میشه و ذهنم خاطرات داشته و نداشته اش رو مرور میکنه 
"من دارم میمیرم، دنیام آتیش گرفت ، وا کن اون چشای آبیتو"
لبخندم پررنگ تر شد 
یاد تمام احساساتم بخیر باد 
یه قلپ قهوه میخورم و به خودم میگم :
دنیا، کاش انقدر بی
قرار بود دیگه نجنگم. هم سپر هم خنجرم رو گذاشته بودم زمین. قرار بود اون آدمی باشم که جنگ‌هاش رو کرده. ترس‌هاش رو قورت داده. بلده لبخند بزنه. بلده وجود خودش رو انکار نکنه. برم سراغ اون تیکه‌های وجودم که این‌ور و اون‌ور جا گذاشتم، تمام‌قد وایسم بگم یادته؟ ولی انگار نقاب روی صورتم دیگه آهنی شده، کنده نمی‌شه. حتی وقتی نمی‌خوام بجنگم، جلوی لبخندم رو می‌گیره. 
پشت میز دونفره‌ی کنار ستون، بین دود خفه کننده‌ی سیگار کافه، بعد از حرف‌هایی که گفتنش برام سخت بود ولی حرف دلم بود. در جواب سوالش که پس به ع شیرینی بدیم؟ در حالی که نیمی از لبخندم توی دلم و نصفش روی صورتم نقش بسته بود گفتم آره...
حرفایی که میخواستم و زده بودم ولی یه جمله ته دلم موند. که؛ با این که نمیدونم چرا و چقدر و تا کجا ولی الان و توی حال استمراری 6ام آذر دلم میخواد دوست داشته باشم. که نمیدونم چرا ولی دلم خواسته برای یکی گارد‌ام و کنار بذارم
و مخلوقی افریده شده بود... خدایگان و فرشته هایش درحال زمزمه بودند.... و این احتمالا بعد حواا اولین باری بود ک فرشته ای حاضر نبود , زمینی کند این مخلوق را.....
و خدا نگاه انداخت به گوشه ای... روحی دیگر نشسته بود..... روحی ک عمق و قوام خیلی چیزهایش را در مخلوق جدید میدید... مثلا عمق لبخندش... عمق زندگی اش.....عمق بودنش....
و خدا دمید روح زمینی رو در این مخلوق فرشته وار....
و تو زاده شدی.... زاده شدی و معیار من بودی از همان زمان ک آن کنج ایستاده بودم و و درچشمان خدا ز
دستم رو روی چوب خام روشن نارنج میکشم. بویش مستم میکند. مداد را بر میدارم و طرحی مبهم را رویش نقاشی میکنم. مثل اینکه کلافه باشم بر میگردم جاهایی که مبهم است دوباره پر رنگ میکنم. ار موئی را بر میدارم. کالبدی مبهم از انسان را برش میدهم. سپس نوبت مقار هست سطحش را تراش میدهم. پستی و بلندی های ظاهرش و تمام جذابیت جسمیش را به ظرافت طرح میزنم. بعد سطحش را با سنباده کاملا صاف و یکدست میکنم. تمام سر تا پاش رو پولیش میزنم جوری که برق میزند. با خوشحالی و ذوق ب
#سحرنوشتبسم الله الرحمن الرحیمبه اسم تویی که بهترینی. به اسم تویی که مهربانی‌ات را چشم‌هایت فریاد می‌زنند. به اسم تویی که برق نگاهت می‌شود لبخند روی لب بندگانت. به اسم تویی که پیچش گلبرگ‌ها به دلم چشمک می‌زند عاشق بودنش را. امسال هم بیدار شدم تا بنشینم روی سفره رزقت و روزه بگیرم فرمانت را. دستم را بگیر که می‌دانم این سرانگشتان مهربان خودت بود که روی گونه‌ام کشیدی و زیر گوشم خواندی: «بیدار شو! دلتنگت هستم.»آخر من کجا دلبری به دل‌انگیزی و
بچگیام با تمام وجود می‌خندیدم
قدیما با چشمام
یه بازه‌ای که خیلی هم دور نیست، با لبم..
و الآن، با دلم!
یه وقتاییش چشممم توش دخیل میشه.. اما نه همیشه
اصلا یه جاهایی هست که ظاهرم تغییر نمی‌کنه اما دارم می‌خندم!
 
خنده‌ی الآنم نادر و عمیقه
خنده‌ی قدیمام قشنگ بود
خنده‌ی بچگیم پر از زندگی
و من
گاهی دل‌تنگ انواع دیگه‌ی لبخندم میشم :)
جدیدا نمینویسم از دو دقیقه ای که به اندازه یک هفته فکر کردن به میلیون ها آدم سپری شد، از عمه کمکم کن خرسم رو از روی کمد بردارم شروع شد، از پتویی که تا روی کتف مامانش کشیدم و با اشاره چشم متوجه اش کردم که بهتره بریم پایین شروع شد، از ولو شدنم روی مبل و نگاه کردن همراه با لبخندم به روی میز عسلی شروع شد، همه چیز خوب بود و شلخته یک صحنه ناب دستکاری نشده، لپ تاپ، برگه های نصفحه تصحیح شده، لیوان تا نصفه پُر از آب، پیش دستی و پوست پرتقال، تا اینجا همه چ
همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند  .‌از آنهایی که خوب بلدند شق و‌رق بایستند و نگاهشان نافذ باشد ...از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد‌... نمی شود ... چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و‌ ساده حرف میزنم وساده نگاه  میکنم ‌
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است ..
خیلی وقت است که د
اصن از امروز هیچی نفهمیدم..
تنها پوینتِ مثبتِ امروز دیدن محدثه بعد قرنها بود
جدن چقد بچه پایه ایه..
حاضرم زنش بشم
(میخاستم اینجا یه شکلکی بزارم که بفهمید ب جون خودم شوخی کردم منتها شکلکاش طوری نیس که بشه استفاده کرد مثلا شیطونش لبخند داره!آخه حالا بگیریم براش لبخندم بزاریم طرف شکلکه اصن قیافه ی شیطانی ای نداره..یاازاین شیطون مثبتا ک ته تهش میگن از کیف پول طرف کناریت پول کش برو..
انا اینه
خدایی این چیه..
یکم شیطانی تر
آدم یاد فرشته میوفته بجاش..
و
در طول این چندسال فراز و فرود‌های زیادی را همراهم گذرانده، شب‌هایی همراهم گریسته، صبح‌هایی با لبخندم خندیده و عصرهایی خسته و دلگیر به غروب غم‌انگیز خلیج چشم دوخته است ؛ غر و نق‌هایم از گرمای تابستان را شنیده و لذت عصرهای پاییز و شب‌های زمستان را هم‌پایم چشیده!
از نوشته‌های خامِ خامِ خام تا خامِ خامِ امروز ، از پرشین تا بلاگفا و بیان ؛ رفیق همیشگی شاید پیراهنش را تعویض کرده اما رفاقتش همچنان محکم باقیست ...
سرت سلامت و نفس‌های سردت گرم
احساسِ فوق العاده ای ته قلبم است، احساسی که مرا به شوق واداشته است، الان که دارم می نویسم، یک چیزی مثل یک رویای شیرین، توی وجودم نقش بسته است، اغراق نکرده ام، اگر بگویم،زندگی در بند بند وجودم به جریان آمده است،احساسم را کنار لبخندم میگذارم، آرام میگیرم، انگار که به رقص آمده باشم، هیجانم قابل توصیف نیست.
خدای قشنگم امروزم را با حالِ خوشی که برایم به ارمغان آورده ای شروع کردم، گوشه ی تقویمم نوشتم، آذر را خواهم زیست، آن گاه خندیدم، بلند و از س
حالم اصلا خوب نیست..قلبم درد میکنه... دارم خفه میشم.. دارم آدم بدی میشم.. من اهل تیکه انداختن نبودم...آخه چیکار کردید با من لعنتیا چرا نذاشتید دنیای کوچیک خودمو داشته باشم! چرا درست لحظه ای که به درست شدن فکر میکنم،به خودم میام و میبینم همه چی خراب شده چرا انقدر همه چی مزخرفه..حتی حوصله آدم ها رو هم ندارم..من هیچوقت انقدر خنثی نبودم..اما این روزا حتی حوصله صدای زنگ تلفنمو هم ندارم..همش سایلنت..همش رد تماس..تولد زهرا هم کوفتم شد..چون همش داشتم به خودم
دیشب یک خواب خوب دیدم.. خیلى خوب.. اینقدرى که تو خواب از خوشحالى گریه میکردم.. اینو به محض اینکه بیدار شدم از چشماى خیس و بالش خیس ترم فهمیدم..با لبخند از خواب بیدار شدم اما خیلى دووام نداشت..چند لحظه خوابى که دیده بودم رو تو گیجى مرور کردم و لبخندم ماسید و دلم گرفت..یه خوابایى میبینى و یه رویاهایى سراغت میاد که آرزو میکنى کاش واقعیت داشت اما همین که بهش بیشتر فکر میکنى به این نتیجه میرسى همچین اتفاقى در واقعیت هیچ وقت نمى افته و همچین حقیقتى وجو
تو اینروزا،لبخندم محو شده ،کامم تلخه،جوری ک هیچی پر رنگش نمیکنه،هیچی شیرینش نمیکنه،انقد خستم که هرچی بیشتر میخوابم بیشتر بدن درد میگیرم....کاش تموم شه اینروزا،حق اردیبهشت نیس....
 
امروز نزدیک هشت و نیم خوابم برد و عصر با تگرگی ک میومد از خواب پریدم ولی باز خوابم برد تا هفت که یکم لشینگ بودم و بدن درد داشتم رفتم دوش گرفتم اومدم افطار کردیم و حس درس نداشتم،کتابم نداشتم و بیخیال شدم،و کلا اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه درخت گیلاس محبوب جلو در خون
نیومدم و ننوشتم تا هی از ناامیدی ها و از ناخوشی هام ننوشته باشم. امروز اومدم تا بنویسم از عمق لبخندم همیشه که نباید نق نق ها و غرغرها رو با بقیه شریک شد.
دیروز ناامید و کاملا تسلیم داشتم میرفتم تا همه چیز رو کنسل کنم اما درست وقتی که اندازه یه ایستگاه مترو و چندمتر اضافه تر مونده بود تا برسم یهو ورق برگشت و همه چیز درست شد و همه ی اون ناامیدیه شد یه لبخند عمیق رو لبم از اونا که یادم نمیاد آخرین بار کی و برای چی زدم. اینکه چه چیز مهمی بوده که من برا
رها کرده ام زندگی را،شاید برایش بجنگم،اما اگر از خدا بپرسی می گوید:خودش را سپرده به موج سرنوشت...راست هم می گوید،با تمام وجودم منتظر سرنوشتم هستم،زندگی را زندگی می کنم و لبخند می زنم،حتی اگر فروشنده سر کوچه هم به ازای هر لبخندم بگوید:اخه نمیفهمم چی خنده داره تو این دنیا! باز هم لبخند می زنم و می گویم:حتی اگه نباشه،بزا من بشم یه دلیل:) باورتان نمی شود اگر بگویم خندید:) آزاد شدن از اسارتی که تمام فکر و خیالت را در بر گرفته بود خیلی زیباست،لذت دارد
 
آموختم دست های خودم را محکم تر بگیرم و لبخندم را دریغ نکنم از آفتاب .آموختم دوست داشتن همه اش یک لحظه ست .لحظه ای به امتداد یک عمر .و رفتن ، گاهی تمام قد دوست داشتن است .می روم و دست های خودم را محکم تر می گیرم .
#معصومه_صابر
پروفایل روز مادر
وقتی چشم به جهان گشودم قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شد و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پر مهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد مادر عزیزم ای بهترینم ای کسی که به بودنش افتخار و غرور می‌کنم از ته قلبم می‌گویم روزت مبارک
ادامه مطلب
روزا میگذرن ...عالی ...پر از شادی ...مبارزه ...یادگیری ... 
صمیمی تر شدن ..مشخص شدن اکیپا :))  شوخی های بی مزه و بامزه مون  رستوران رفتنای ٤ روز در هفته مون :))) اکثر رشتورانای نزدیک دانشگاهو امتحان کردیم:))  
اما دلیل خیلی خوشحال کننده و مهمی که باعث شد من امروز بیام و ثبتش کنم(کلی روزمره و اینا بود که امان از تنبلی:/ )
اره... پیدا کردن دوست صمیمی دوران ابتداییم بود❤️❤️❤️
فراموش نمیکنم لحظه ای که وارد اتاق شدم ..منو شناخت خودشو معرفی کرد و پر از بغض شادی
به وقت پایان سال نود و هفت 
به رسم هر سال که این روزها برای خودم مینویسم از سالی که گذشت ...
اما اینبار شاید غمگین تر از گذشته ...
یک غزاله ام... پر از فکر و خیال و غم و اضطراب ... به قول مه تاب :" دنیا خلاف آنچه که میخواستم گذشت "
دغدغه ی همه چیزم را دارم ... درگیر آدم هایی شده ام که آرامش ام را از من ربوده اند ... من هیچوقت حسود نبوده ام ، نیستم ... ولی آسودگیشان برایم یک حسرت است ...حالم را بهم ریخته اند ... دغدغه هایم را زیاد کرده اند ...
این روز ها فاصله ی اشک و
کافه سنترال، کافهٔ مشهور و تاریخی وین، بهترین جایی بود که مسافر خسته‌ای می‌توانست در یک شب سرد به آن قدم بگذارد. گرما و نور و زیبایی ستون‌ها و طاق‌ها و شکوه زمینی و ساده‌اش حالم را خوش کرده بود. و از همهٔ این‌ها بیشتر کرپ با مربّای زردآلو و قهوه و براونی داغ با بستنی وانیلی. حدود یک سال می‌شد که بابا را ندیده بودم. هر دو برای این دیدار به زحمت افتاده بودیم، او خیلی بیشتر از من. گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم و روبه‌روی میزمان یک پیرمرد ک
تازه از یک پیاده‌روی کوتاه پاییزه، برگشته بودم. اتاق غرق در سکوت بود اما هنوز صدای خش‌خش برگ‌ها و دکلمهٔ شاملو توی سرم می‌چرخید. «درخت با جنگل سخن می‌گوید، علف با صحرا، ستاره با کهکشان، و من باتو سخن می‌گویم» نفس عمیقی کشیدم و موبایلم را از جیب سویی‌شرتم درآوردم. یک پیام جدید! بازش کردم. پیام واریز بود. به اعدادش نگاه کردم و لبخندم آرام‌آرام بزرگ‌تر شد. عددها کنار هم نشسته بودند و بهم می‌فهماندند که این پیام، پیام واریز اولین درآمد حاص
سلام. 
دختر هستم. 27 ساله، مدتی هست که سوالی فکرم رو مشغول کرده.
من دختر خوب زمان قدیمم. دقیقا همون تعریفی که چندین سال پیش مادر بزرگها از "دختر خوب" داشتن! دختری که سر به زیره ، با پسرهای نامحرم خوش و بش نمی کنه، با پسرهای غریبه ی بیرون خونه حرف نمی زنه ،  شماره به کسی نمیده، سر سنگین و متین و جدیه ... 
نه تنها از لحاظ عرفی ،بلکه از نظر دینی هم مسئله همیشه برام این طوری جا افتاده بوده و هنوزم همین طوره، هیچ وقت درست نمیدونستم پنهانی با یک پسر عشق و
 
 سلام یوکای سبز؛
 
هر چه می‌خواهم برایت بنویسم کلمه کم می‌آورم. از چه بنویسم؟
دلتنگم. دلتنگ روزهایی که این روزها می‌توانستند باشند. سیب توسط حوا چیده شده و روزها جور دیگرند.
دلم برای رودخانه تنگ شده. یاد آن شبی که رفتم لب لب آب و نوک انگشتانم را در آن همیشه خنک فرو کردم. چقدر دلم برای لمس رودخانه تنگ شده. حتا اگر از این شهر هزاران کیلومتر هم دور شوم دلم برای رودخانه تنگ می‌شود.
می‌دانم شبیه دختر های احمق احساساتی جلوه می‌کنم و فردا از نوشت
سناریوی اول:از استاجری اطفال تابحال چندین کیس مسمومیت با متادون داشتیم که خب 1_2موردشون هم اکسپایر شدن حتی!و سناریوی همه شون به این صورت بود که یکی از اطرافیان کودک متادون مصرف میکرده و داخل یه شیشه شبیه شربت سرماخوردگی(!)نگهشون میداشته و بچه اتفاقی میخورده و کارش به بیمارستان میکشیده!چند شب قبل اما کیس متفاوتی رو میارن بیمارستان...دختر بچه ی سه ساله ای که پدرش بهش متادون خورانده بود...مادر اول بار بچه رو با شکایت اسهال آورده و میترسیده حرف بز
یکی که هیچ کس ازش دل خوشی نداره و منم جزو اونایی
بودم که ازش هیچ خوشم نمیومد اومده ریز ریز بامن 
صمیمی شده.
اون رفتار خشک و جدی و مزخرفش...
اون بی توجهی جدیش به لباس پوشیدنش...
خب اومده نزدیک تر شده متوجه شدم به اون داغونی نیس
یه سری چیزای خوبم داره :/
ولی هر دفعه که یکی منو باهاش میبینه حرص میخورم.
خیلی بدجنسم ایا؟!
حس میکنم که دوستای ادم میشن معرف ادم.
نوع رفتارشون.پوششون
و این بنده خدااااااا :/
جلوش گفتم :
یعنی اگه اسلام به خطر نمی افتاد تا حالا هز
از بین جزوه‌های کورس قلب ، به زور خودم را بلند کردم و راضی کردم که حاضر شوم . اینکه می‌گویم "به زور" به خاطر آن است که معمولا در فرجه‌های امتحان، به مهمانی نمی‌روم . اینکه می‌گویم "راضی کردم" به خاطر این است که پذیرفتم مهمانی نیست و "عیادت" است. عیادت از دینا که از اسفندماه و فردای روز تولد ۷ سالگی‌اش، فهمیده سرطان خون دارد. نمی‌دانم، شاید هم خیلی نفهمیده که چه بیماری‌ای دارد. اما خب، عوارض وین‌کریستین تزریقی‌اش را که خوب بلد بود . با اکراه
هوا تاریک بود و من بعد از ساعت تأخیر رسیدم خوابگاه. رانندهٔ ترمینال، ماشین را نگه‌ داشت تا مدارکم را به نگهبانی نشان دهم. بلیط و کارت دانشجویی به‌دست وارد اتاقک نگهبانی شدم و سلام کردم. آقای نگهبان جوابم را داد و کارت دانشجویی‌ام را خواست و بعد در یک دفتر شروع به نوشتن اطلاعاتم کرد. اسم و فامیل را نوشت و رفت سراغ رشته. خودکار آبی‌اش را که روی کاغذ کشید، نتیجه‌اش این بود: ادبیات فارسی! لبخند زدم و با تاکید گفتم: «زبان و ادبیات فارسی» سرش را با
..
نمی‌توانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بروم
تمام ترس زندگی‌ام دیدنش روی تخت بیمارستان بود
رفتم توی راهرو قدم پشت قدم دور می‌شدم
سنگینی دستی روی شانه‌ام حس کردم
گفت اگر میخواهی گریه کن
بغضم ترکید اما صدایم در نمی‌آمد
قدم هایم را تندتر کردم
رسیدم به انتهای راهرو 
دستم را ستون کردم روی دیوار و سرم  را پایین ان
دست کتابم را میگیرم و باهم خیابان را متر می کنیم،میرویم همان پارک همیشگی، چشمانم را برمی گردانم و... درخت نازنینم! به سمتش پرواز میکنم، انگار که بخواهم او را در آغوش بکشم، می نشینم و ساعت ها غرق میشوم در خوشی ای که قابل وصف نیست، سرم را که بلند میکنم،در نگاه متعجب آقای میانسال لبخند میزنم، انگار که خنده اش گرفته باشد، به راهش ادامه میدهد، بلند میشوم، میروم کنار بچه ها، مادری به کودکش غذا میدهد، کودک مدام می گوید نه! رویش را به سمت من بر میگردا
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به...
تمام مدت همین یک جمله را زمزمه میکردم و مثل دیوانه ها کل حیاط را دور می‌زدم
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به...
..
..
نمی‌توانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بر
پنج سالم بود، شایدم شیش. عید بود. نکمک بودیم. من بودم، فافا بود، عین بود، دخترعمه بود، پسرعمو بود و داییِ عین. همه لباسای نو پوشیده بودیم. حوصله‌مون سر رفت. گفتیم چی کار کنیم؟ نمی‌دونم ایده‌ش اول به ذهن کی رسید، اما تصمیم گرفتیم بریم مدرسه بچگی بابااینا. همه قبول کردن. از خونه تا اونجا، دو دقیقه هم راه نبود، اما وقتی رسیدیم دیدیم که در حیاط قفله. دایی عین قلاب گرفت، پسرعمو رفت نشست رو دیوار و دونه دونه ما رو گرفت و گذاشت اون‌ور. رفتیم تو. عین م
با دردهای تازه‌ای سر در گریبانماما پر از عطر امید و بوی بارانمهربار غم‌ها بیشتر سویم هجوم آورددیدم درخشان‌تر شده آیینۀ جانمآیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندماین روزها سرتابه‌پا، آیینه‌بندانمدر من درخشیده شکوهی تازه از ایمان«اینجا چراغی روشن است» آری چراغانمهر کوچه‌ای اینجا چراغانی شده با عشقمن زنده‌ام از عشق، از این عشق تابانمتابنده‌تر شد خاک من با گوهر ایثاراین خاکِ گوهربار ایران است، ایرانمدر دست دارم خاتم سرخ شهادت رابا این نگین،
 
 
عاقبت...
گِرِه ظهور باز خواهد شد...
 
**أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج**
 
**********
 
کاش من هم شاعر بودم...
کاش می توانستم واژه های آشفته ای را که از فراق بر زبان می آورم، کنار هم بچینم و کمی شرح حال دهم برای آنهایی که نمی توانند بفهمند سکوت غروب های جمعه یعنی چه؟
 
آن وقت شعرهای تب دارم را روی تن زمخت دیوارهای این شهر می چسباندم تا شاید کسی با خواندنشان رحم بر حال من کند و نشانی از تو بیابد.
 
شاید هم تمامش را در دفتری ثبت میکردم و با آمدنت غزل
دچار یه بحران روحی شدم که خیلی وقته به خودم زمان دادم درست شه و نشدهدرواقع فکر میکردم گذر زمان حلش میکنه که نکرده بعد از یک ماه
حال کلیم خوبه ، روزهام کنار خانواده میگذره و از حضورشون لذت میبرم
به تمام درخواستهای دوستهام هم جواب رد میدم.نمونه اش همین امروز
واسه اخر هفته دوباره برنامه ریختن برن تفریح.و من گفتم نمیام
اون چند روزی که اینجا نبودم دو سه باری تفریح با دوستها یا خانواده رفتم
اما همون یه بار که با دوستهام رفتم بیرون کافی بود که مطمئن
من معتقدم فقط باید معلم بود آن هم به معنی واقعی کلمه تا لحظه های شیرین و ناب آن را 
 با تمام وجود حس کرد.
باید معلم بود و عشق  اعجاب انگیز و وصف ناپذیر دانش آموزان نسبت به خود را تجربه نمود
 وباز هم باید معلم بودتا عاشق تمام عیار دانش آموزان گردید.
ومن معلمم...
آری معلمم...
زیرا:
نفسم به نفس گرم وپاک دانش آموزانم بسته است.
وجودم به نگاه بی آلایش ان ها گره خورده است.
جانم با مهر بی دریغشان عجین گردیده است.
حیاتم با صدای قهقهه های دل انگیزشان جاری
جمعه
لحظهٔ شنیدن خبر
ساعت، نه و نیم صبح را نشان می‌داد. با چشم‌های خواب‌آلوده رفتم سراغ گوشی‌‌ام. سیم شارژر را جدا کردم، به اپن آشپزخانه تکیه دادم و وارد برنامهٔ اینستاگرام شدم. اولین عکسِ جلوی چشمانم، عکس سردار قاسم سلیمانی بود که فروتنانه ایستاده بود جلوی رهبر و نشان ذوالفقاری دریافت می‌کرد. لبخند زدم و رفتم سراغ متن پست. لبخندم مُرد. جمله‌ها را خواندم. جمله‌ها را نفهمیدم. دوباره خواندم. «پنتاگون اعلام کرد به‌ دستور رئیس‌ جمهور کشور
قشنگترین خاطرات دردناکم، با آن هم نشینان دلنشین بی اهمیت، همیشه یه لبخند احمقانه روی لبم میشونه که پر از غمه، ولی در عین حال توی دلم غوغا میشه از خوشی و خاطرات و دلخوشیای جذابی که داشتیم ، از اون روزهای خوبی که با عشق به رفیقان، مدرسه میرفتم. از اون روزایی که هرچی محبت داشتم قاطی ساندویچ هایی میگردم که قرار بود بخوریم، اون روز هایی که خنده و لبخندم، خنده و لبخندشون دلیل خوشیامون بود، من هرچه مهر بود ریختم به پاشون، میخواستم همیشه خوشحال با
یادم میاد دوسال پیش سر کلاس آقای ر. وقتی ازمون خواست یکی با صدای بلند متن سوال رو بخونه،نگار یهو با صدای بلند گفت آقا بگید لورا بخونه صداش خیلی‌ خوبه،من اون لحظه هم بهم کلی شوک وارد شده بود هم مونده بودم چرا همچین چیزی گفت؟ :)) چندتا دیگه از بچه‌ها حرفش رو تایید کردن و آقای ر. بهم اشاره کردن که بخونم منم با استرس این‌که نکنه بد بخونم یا صدام اون‌قدرا که بچه‌ها بهش تاکید کردن خوب نباشه خوندم و وقت تموم شدنش یه لب‌خند کوچولو زدم و ساکت شدم،یک د
یادم میاد دوسال پیش سر کلاس آقای ر. وقتی ازمون خواست یکی با صدای بلند متن سوال رو بخونه،نگار یهو با صدای بلند گفت آقا بگید لورا بخونه صداش خیلی‌ خوبه،من اون لحظه هم بهم کلی شوک وارد شده بود هم مونده بودم چرا همچین چیزی گفت؟ :)) چندتا دیگه از بچه‌ها حرفش رو تایید کردن و آقای ر. بهم اشاره کردن که بخونم منم با استرس این‌که نکنه بد بخونم یا صدام اون‌قدرا که بچه‌ها بهش تاکید کردن خوب نباشه خوندم و وقت تموم شدنش یه لب‌خند کوچولو زدم و ساکت شدم،یک د
از صبح انگار تو این دنیا نیستم...به طرز عحیب و عمیقی بعد از دیشب تو خودمم...فکرش حالم رو بهم میزنه و به خودم میام میبینم یهو صورتم با چند تا قطره اشک خیس شدن...اما چرا حسش نمیکنم؟انگار سر شدم...
میشینم پشت میزم و به پنجره نگاه میکنم و یا توی تراس قدم میزنم..از دیروز ظهر حتی احساس گرسنگی نمیکنم..یا تو افکارم غرق شدم یا وقتی ازش میام بیرون انگار دنبال یه چیز گمشده میگردم....
یاد جمله فریدا میفتم که میگه میدونم  میگذری و رد میشی...دارم سعی میکنم اما چرا ر
من معتقدم فقط باید معلم بود آن هم به معنی واقعی کلمه تا لحظه های شیرین و ناب آن را 
 با تمام وجود حس کرد.
باید معلم بود و عشق  اعجاب انگیز و وصف ناپذیر دانش آموزان نسبت به خود را تجربه نمود
 وباز هم باید معلم بودتا عاشق تمام عیار دانش آموزان گردید.
ومن معلمم...
آری معلمم...
زیرا:
نفسم به نفس گرم وپاک دانش آموزانم بسته است.
وجودم به نگاه بی آلایش ان ها گره خورده است.
جانم با مهر بی دریغشان عجین گردیده است.
حیاتم با صدای قهقهه های دل انگیزشان جاری
۱: به تو فکر می‌کنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همه‌چی بازم اینجوری می‌شی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگی‌م؟ بذار فکر کنم که می‌شه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی می‌شه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط می‌کنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پی‌م به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو
 بخوان امشبِ مرا، با دقت بخوان...
بعد از مدت ها امشب دلگیرم، تو بگو!من سخت گیرم؟!
تو بگو نه،تا کمی آرام بگیرم، تا دوباره جان بگیرم.
شعر نیست نوشته است،حرف های یواشکی من که وقتی تلنبار می شود ترانه میشود گاهی، ترانه که میشود یعنی دیگر نوشتن دست من نیست و خودش می گوید می نویسد غر میزند لبخند میزند اشک میریزد ...پس...
پس امشبِ مرا با دقت بخوان که قلبم می نویسد و من اجازه داده ام هر چه میخواهد بگوید...
چیزهایی می بینم که دوست ندارم و باز هم حمله کرده ام
تو مرا فراموش کرده‌ای؟ تو مرا فراموش کرده‌ای. من تو را فراموش کرده‌ام؟ نه. نه. نه. پس این چند خط را بگذار به حساب حجم اندوه موزون یک فراموش شده- به کسی که فراموش نشده...
 
من تو را فراموش نکرده‌ام. بس است این همه دروغ و دست و پا زدن و قبولاندن و چپیاندن به خودم که از یادم رفته‌ای. تا کی و کجا؟ یک جایی دیگر خود آدم خسته می‌شود؟ نمی‌شود که تا همیشه و هر وقت خواستی به خودت دروغ بگویی و انتظار داشته باشی که باورت هم بشود. نه. آدم باید شجاعت روبرو شدن
تا اینجا زندگیم، به این نتیجه رسیدم که همیشه استراتژی در زمان های زیادی سخت "فقط صبر" هست
"فقط صبر" یعنی به معنا واقعی کلمه بشینی دست رو دست بذاری تا سختی ها برن
 
من از این فازای "تقدیر هرکسی ازقبل نوشته شده" و "روزی هرکسی از پیش تعیین شده" و اینا نیستم
که اگر بودم کل زندگیم رو نمیذاشتم به مبنای کار کردن
من "ادم بشین منتظر ظهور باش" نیستم
من "ادم پاشو شرایطشو فراهم کن" هستم
که اگر حالت اول بودم اینقدر زور نمیزدم با اینا مخالفت کنم... میشستم خود امام
بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من غلغلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به اد
بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من قلقلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به اد
بیداری میان اوهام شبانه ات، زندگی توی دنیای ویرانه مقابلت. در من هست اثری، از گذشته های دور. در من مانده است خاطره ی قرمزِ لبخندِ دوست. در من نجوای زمزمه هایش، لبِ گوش، در من قلقلکِ لمس لب هایش، دمِ پوست. در من آرمیده خیالت، زیباست. در من مانده اثری از آن شب، پیداست؟ چهره ام بعد آنکه باز کردی در را، یادت هست؟ خجالت تنها شدنم با تو آن شب را. یادت هست؟ در من آرامشِ آغوش بچگانه ای بود، از سویت. حال، دگر چیزی نمانده ازت برایم، جز بویت. در من میلی به اد
چند روزی‌ست که پیام داده و من حتی پیامش را نگاه هم نکرده‌ام. «چطوری؟ ^_^» فرستادن‌هایش حالم را به هم می‌زند. یک بار برایم نوشته بود «دوستم چطوره؟» دوست؟! دوست؟؟!! من اگر برایت یک دوست بودم که با من همبستر نمی‌شدی و یک روز درمیان حالم را نمی‌پرسیدی!! مشکلت این است که بلد نیستی حرف بزنی! در عوض داری دست و پا می‌زنی و مرا کلافه می‌کنی! دو بار استوری گذاشتم با این محتوا که کارِ خانه سخت است. یک روز پرسید چه خبرها دارم و چه کارها می‌کنم؟ آن روز خست
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_یکم
.
رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد
و با گرمی از من استقبال کرد
محمد سرش پایین بود و فاطمه حرف می زد
وقتی نشستم فاطمه چادرش رو از سر باز کرد و من چشمام گرد شد
اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم کسی که چادر سرشه خوش تیپ و خوش پوش باشه
نگاهم رو به گل های فرش دوختم 
خونشون طبقه ی دوم ساختمون بود و طبقه ی اول مادر پدربزرگ محمد البته از سمت پدری زندگی می کردند
محمد یه راست رفت اتاقش
و فاطه بعد عوض کردن لباساش برگشت پیشم 
دوساعتی
مثل همین بازی بود.اصلا مشغول بازی بودیم. نشسته بودیم و علاوه بر بازی همیشگی و هر روزمان توی این زندگی نسبتا نکبت، بازی اضافه ای هم میکردیم....انگار که همان بازی کردن در زمین طاقت فرسای عمر کممان باشد انگار که به قدر کافی خسته نشده ایم.. باید چیزی را که در زندگی نداشتیم توی بازی رعایت میکردیم. تعادل! بازی تعادل بود. هرکس نقشش را با اضافه کردن چیزی از وجودش به مجموعه بازی میکرد. و باید هیچ چیزی به هم نمیریخت... مثل هر روز که نفس می کشیم زندگی میکنیم.
"بسم خالق النور"
خیلی فکرکردم اما راستش نمیدونم ۲۰ ساله دیگه ، زندم یا نه،کجا هستم،شرایطم چه شکلیه،مسیر زندگیم به کدوم سمته،این دنیای مدام درحال تغییر و پراز اتفاق چه شکلی شده و...
نمیدونم روزایی که کمتر از ۴۲ سال دارم زندگیم چه رنگ و بویی داره... 
چیزی که الان و باتوجه به شرایط واسم مهمه ، اینه که الانم رو خوب زندگی کنم..وظایفمو خوب انجام بدم..برای هدف هام تلاش کنم...اینجوری یخورده خیالم میتونه راحت باشه که بیست سال دیگه شاید هیچ شباهتی به فکر و
من قبلنا دختر خیلی حساس تری بودم.
 
قبلنا قابلیت اینو داشتم که وقتی پیشم میگی: ایرانیا تروریستن، یا ایرانیا زشتن، یا مثلا تو ترکی؟ (گرگ زاده وقت یمیخواست مسخره م کنه اینو میگفت، که البته اون بچه تقصیری نداشت، هر کسی اندازه درک و فهم و تربیت خانوادگیش صحبت میکنه)  یا نمیدونم تو کوتاهی، یا تو زشتی، یا تو لپات قرمزه، یا هرچی، ناراحت میشدم، عصبی میشدم. وقتی کسی من رو به کاری متهم میکرد، واکنش نشون میدادم. 
الان عین ماست، عین ماست، وامیسم، اول نگا
سلام بچه ها
پیرو پیامای زیادی که ازتون گرفتم مبنی بر نگرانیتون در مورد عدم حضورم که تقریبا حدود یکی میشد تصمیم گرفتم بیام و اعلام کنم حالم خوبه.تو این مدت تونستم به هزار خواهش و التماس و حتی دروغ(امیدوارم تو این ماه عزیز خدا خودش آدمم کنه) مامانمو راضی کنم و اولین سفر تنهاییمو تو سن حضرت نوحیم برم هرچند کوتاه.به دورهمی‌نمایشگاه کتاب رسیدم و باادم های خفنی آشنا شدم که ازم کلمپه و کماچ سهنی میخواستن که من خودم سالی یک بارهم تو کرمون نمیخورم و
نفسم پشت ماسک پارچه ای تنگ شده و دستم توی دستکش لاتکس عرق کرده. 
پنج تا زن جیغ جیغو روبه روم نشستن و با هم مشاجره می کنن. سعی میکنم نظم جلسه رو دستم بگیرم، اما مثل همیشه نیستم. 
زود ساکت شون می کنم و آخرین خط صورتجلسه رو می بندم و می گم دیگه سوالی ندارم امضا کنید و به سلامت. 
چشمم به کاغذای جلوی رومه اما حواسم به عطر گل شدیدی که از سمت بازار گل همراه با نسیم ملایم آخر اسفند از پنجره به صورتم می خوره پرته.
آقای -ه- از دفتر زنگ می زنه و می گه ارباب رجو
خب ، بگذارید از اول اولش برایتان بگویممن ، دوستش داشتم ، خیلی.... خیلی!!
از زمانی که وارد محل ما شدند ، من کلا پشت پنجره ماندم تا وقتی در قرمز رنگشان را باز میکند و با آن چادر گل گلی یک نگاه به راست ، و یک نگاه به چپ میکند ، من ببینمش .

او از آن دست دختر های جدی محکمی بود که محال بود با پسری ، خوب برخورد کند .
و من از آن دست پسر هایی بودم که هیچ دختری قبولش نداشت !!!


البته​ باید اضافه کنم که از نظر اخلاقی کاملا خوب بودم اما از نظر قیافه و پول و اینها ، ق
اگه بخوام راجب هشت لبخند سال 98 بنویسم باید اینطور بگم:
1.یکی از مهم ترین هاشون پیدا کردن اکیپی بود که سال ها منتظرش بودم.کسایی که برای کوچیکترین اتفاقامون دور هم جمع میشیم و سریع تعریف میکنیم.د.رهمی میگیریم.فیلم میبینیم و الکی الکی شادیم.از همون اکیپ الکی خوشای خفن خیلی باحال.
2.لبخند بعدیم متعلق به ترک کردن عادت بی زبون بودنمه و یاد گرفتم همه جا از خودم دفاع کنم.
3.این یکی متعلق به نهایت تلاشم برای مصرف هرچه کمتر پلاستیکه و این حداقل منو خیلی خ
دیشب در مهمانی گفت «من هر سه‌تا دخترم زیاد تکان می‌خوردند.» من لبخندم روی لب‌هایم خشک شد. فقط دوتا دختر داشت. مهسا و سارا. سقط جنین باید خیلی سخت باشد. ارشاد بهم پیام داده و گفته بود «تو عالی استی دختر» من میگم «I love you to the moon and back» و دوست دارم هیچوقت یادش نره. نیکی گفته بود «حتما امروز میلیون میلیون تعریف شنیدی» با مسکا هر روز حرف می‌زنم. افسردگیش بهتر شده. مسکا یعنی لبخند. سمون یعنی برابری. الهه یعنی خدا. رومان یعنی... انار؟ در استانبول زلزله ش
یا من هو عالِمٌ بکل شیء
 
 
آن شب که از شدت درد، سرم را دائم روی بالش جابه جا میکردم و برای اینکه 5 دقیقه خوابم ببرد به ذهنم التماس میکردم، فکرش را نمیکردم فردایش اینطور شود.
 
یعنی راستش احتمالش را میدادم. اما سعی میکردم احتمالش را در پستو های ذهنم بگذارم بعد هم به مرور فراموشش کنم...حالا تو بگو «برای اینکه افکار منفی به ذهنم راه ندهم و قانون جذب» و این حرف ها، فردِ دیگری بگوید« از سرِ ترس» ، دیگری هم حکم دهد به این که من قائل به این هستم که:« تا ز
شعر در مورد شیراز
با مجموعه شعر در مورد شیراز و عشق ، اشعاری زیبا در مورد شیرازی ها ، زیباترین شعر در مورد نرگس و بهار شیراز در سایت پارسی زی همراه باشید
اشعار شیراز
خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به
آروم روی صندلی نشسته بودم. تنها کاری که میتونستم انجام بدم، زل زدن به صورت خودم توی آینده تمام قد روبه رویم و شمردن حلقه های خیس موهای کوتاه شده ام بود که روی پیشبند میریخت.
خانم آرایشگر دورم میچرخید و موهام رو کوتاه و کوتاه تر میکرد. ( بهش گفته بودم 2 سانتی نمیخوام، اما نمیخوام بلند هم باشه )
یهویی گفت : چه قدر خوشحالم که فردا جمعه است و تعطیله.
سرم رو آوردم بالا و لبخند زدم. لبخندم رو توی آینده دید و  ادامه داد : میگیرم تخت میخوابم. چند دقیقه پیش
 
گوشهلبامروکشیدمولبخندمزدم!
سرمروبالانیاوردمتاچشمامرونبینه!
آخههمیشهاعتقادداشتچشمهاحالآدمرو‌نشونمیده!
گفتم: سلام!
گفت:سلامعزیزم!!
زودیازکنارشردشدم
صدازد: آرام،خوبموقعایرسیدی!
تازهچایزعفروندمکردمبریزتواوندوتا... چیمیگفتیدبهش..؟
خندیدموبرگشتمبهشنگاهکردموگفتم:ماگ
خندید......
پشتمیزنشستمکنارش
گفت: حالااینشد،چیبودباباسگرمههاتتوهمبود،آدمدلشمیگرفت......
تبلتشروبازکردونشونمداد
یکدفعهخندمگرفتم!
گفت: تصمیمگرفتمطرزتهیهایندمنوشها
نشستم جلد اول سیرک عجایب رو خوندم و... واقعا ترسناک نبود! نترسیدم باهاش، حتی یه ذره. یه جاهایی‌ش خیلی حال‌بهم‌زن بود، و خیلی ناراحت شدم وقتی [اسپویلر الرت] همه فکر می‌کردن دارن مرده و براش عزاداری می‌کردن و... ‌‌[پایان اسپویل] اما فقط همین.
(ب. ن. این کتاب به گفته دوستان توی ژانر وحشت قرار نمی‌گیره گویا، به من اطلاعات غلط داده بوده‌ن. :/
ولی همچنان نظرم درموردش همونه.) 
خیلی وقته دیگه با این چیزا نمی‌ترسم. 
حتی داستانای کوتاه دیگه من رو نمی‌
یکشنبه صبح نوبت اولین جلسه ی روانکاوی بود...
مامان با کردن جفت پاهاش تو کفش که الا و بلا باید بابا ببردت یه کم پی پی کرد تو اعصابم... فکر کنم بابا همه چیزو بهش گفته... روزی صد بار میگه قرصاتو خوردی؟ یا میپرسه دکتر بهت چی گفت؟؟ بعد من میگم گفت به مامانت سلام منو برسون.. بعد فحشم میده.. بعد میگه نگفت خاک تو سرت که انقدر حرص میخوری؟ آقا مامان یه روز داشت جگر به سیخ میکشید من گفتم جای همسر خالی عاشق جگره... از اون روز دارم فحش میخورم که چرا به فکر اونم و بی
#بگو_سیب 
#پارت_بیست‌و‌چهار
غلافش کنم که هیچی... 
لبخند زد: اینم یه جواب دیگه در تأیید حرفم...
با لبخند شونه بالا انداختم که همون لحظه سمانه که فعلا تو نبود آبدارچی مسئول پذیرایی هم بود وارد شد و دوتا ماگ بزرگ از چای رو روی میز قرار داد و رو به پوریا پرسید: امر دیگه ای نیست؟
با شنیدن تشکر پوریا خواست خارج بشه که چشمکی بهش زدم و با خنده راهیش کردم.فکر نمی کردم پوریا چشمکم و دیده باشه اما انگار اشتباه می کردم: چشماتونم به شیطونی زبونتونه؟
بدون این
 
صدای پیامک بلند می شود. لابد تبلیغاتی است. حال و حوصله بلند شدن و موبایل را برداشتن ندارم. سرم روی کتاب است و داستان را برای پسر 6 ساله ام می خوانم. مصطفی مانند هر کودک دیگری، به هشدار موبایل حساس است و با شوق بلند می شود و می گوید:
بابا موبایلت صدا داد.
آره شنیدم. بیخیال. تبلیغاتیه. بیا بقیه داستان رو بگم
و کتاب را جلوی صورتش می گیرم و حواسش را به تصویر کتاب جمع می کنم. یک ربعی داستان خوانی مان طول می کشد. پیامک دیگری می آید. با خود می گویم: این وق
شبها و غروبها میرم پیاده روی کنار اقیانوس،
و فروب آفتاب رو تماشا میکنم،
و اینقدر پشه منو زده که تمام دستام دون دونه.
ببینین،
اینجور ادمها، آدمهایی که "پیر درون" دارن،
آدمهای خوبی هستن معمولا، خوبن، سالمن، کاملا میدونن چی درسته و چی غلطه، معمولا آدمهای تنهایی هستن،
معمولا سطح فکر خوبی دارن،
معمولا سعی میکنن خلاف جریان حرکت کنن، خیلی فکر میکنن، توی تنهاییای خودشونن،
کنار خونه شون ممکنه بهترین و زیباترین بارها و کلاب ها باشه ولی اینها اونجا
مامان مهربانم، آهنگ صدایت، زیباترین ترانه زندگی‌ام، نفس هایت، تنها بهانه نفس کشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم شد. روزت مبارک.
عکس نوشته مادر
مادر بودن سخت ترین و پرمشقت ترین کار دنیا است که
تا آخر عمر هم بازنشستگی ندارد
و تنها حقوقی که بابت آن طلب میکند اندکی عشق است،
مادرم تو را عاشقانه دوست دارم
و با تمام وجودم به تو عشق می ورزم
متن روز مادر
وقتی
چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و
بی ریایی بود احساس کر
یه چیزی رو از پارسال میخواستم اینجا تعریف کنم، ولی میگفتم ولش کن بابا، چه ارزشی داره... ولی امروز دلم میخواد همه ی حرفای نگفته ی توی مغزم رو اینجا بذارم و برم. 
دو ساله که میرم باشگاه کوچه بغلی. باشگاه خوبیه، مربی ایروبیکش هم الحق حرفه ای و جدی کار میکنه. از لحاظ تمرینات و امکانات همه چیز اوکیه... ولی شخصیت مربیم و اون مسئول باشگاه یه کم خاصه. هر دو زن هایی به شدت از دماغ فیل افتاده و خود کول پندار، مربی یه مقدار چاشنی سلیطه گری هم داره. انگار که ت
در حالیکه یه لیوان آبجوش دستم گرفتم وارد جمع بچه های پاویون میشم و بلند میگم وای بر غیبت کنندگان! با یه لبخند بزرگ میشینم روی صندلی و میگم خبببب... سوژه امروز کیه؟
مهسا میگه خودت! میگم خب بگم یا میگین؟ و لبخندمو بزرگتر میکنم...
بدون هیچ مقدمه ای میگه اگه جنگ بشه همونایی که جنگو راه انداختن میرن تو پناهگاهاشون قایم میشن. میگه دقیقا مثل اقتصادمون. خودشون با اسکورت میرن و میان. حتی وارد پمپ بنزین نمیشن. ولی مردم باید بهاشو بپردازن.
نفس تو دلم میپیچ
 
سه شنبه لابلای کارهای شرکت...
شب دیر خوابیدمو صبح سخت بیدار شدم، ولی باید پا میشدم باید خونه به هم ریخته ای که شب قبل فرصت مرتب کردنش نبود رو سروسامون میدادم قبل از اینکه مامان برگرده خونه و عواقبش دامنم رو بگیره.
هوم...همبرگر و سیب زمینی و قارچ و پنیری که درست کرده بودم خوشمزه بود ولی الان ظرفهای روغنی توی سینک انتظارم رو میکشید، اجاقی که تمیز نبود و فرشی که باید جارو میشد، لباسایی که باید از بند جدا و تا میشدند، خب قطعا میز اتو نمیتونست وسط
امروز یه خاطره یادم اومد، وسط خیابون شروع کردم به غش غش خندیدن!!
تقریبا سه چهار ماه قبل کانادا اومدنم
رفتم بانک ملی مرکزی (نه توی تهران، توی شهرمون)
یعنی بزرگترین بانک ملی شهر
بعد تا رفتم تو، منتظر بودم که ببینم کجا باید برم، هیچوقت هم ارایش نمیکردم و خیلی ساده یا مقنعه میذاشتم یا یه شال ساده.
یه پسری با کراوات و کت و شلوار تنش اومد جلوم!
کلی ذوق کردم که خدایا اینها ادم دم در گذاشتن که استقبال کنن!!!
سلام کردم با خوشحالی و پسره گفت کدوم بخش تشریف
ایکاش کسی واقعا بود.. ایکاش کسی واقعی بود.. ایکاش راهی برای حل این درد بود.. ایکاش حال و وضع اینگونه نبود.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این کابوس بود.. ایکاش پس از این بیداری بود.. ایکاش حرفم را میشنید.. ایکاش این دم‌بستن آغاز آواز بود.. ایکاش این فروبستن آغاز پرواز بود... ایکاش مرا میدید.. ایکاش میدانستم چه باید کرد، چه باید گفت.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این درد چیز کوچکی بود.. ایکاش این هوا فضای کوچکی بود.. ایکاش آنروی سکه خوشی هم لحظه‌ا
مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟
بغض کردم. 
مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 
تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد.
[شنبه - ساعت 11 صبح ]
نویسنده با یک ماگ پر از قهوه امده نشسته پشت کیبورد لپ تاپ ، دور برش پر از کتاب و کاغذ و خودکار است . پتویش را روی خودش کشیده و وارد قسمت پست جدید وبلاگش می شود . من یک جایی ان گوشه های ذهنش وول می خورم ، هنوز خبری از وجود من خبر ندارد . کمی ورجه وورجه می کنم تا شاید مرا یادش بیاید و درباره ام بنویسد ... هنوز به صفحه ی خالی پست جدید زل زده . نصف قهوه اش را سر می کشد و لیوانش را زمین می گذارد . دستش را روی دکمه های کیبورد می برد و شروع می
 
دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های زنانه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید
 
دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های زنانه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید
 
دو شب مانده به عید. کلی از کارهایم مانده. کارهایی که هرسال تا این موقع تمام شده بود و حالا با وجود حنانه ی پنج ماهه ام، تا الان مانده. بوی تند رنگ مو پیچیده در سالن. سوسن طبق معمول روزهای شلوغ آمده کمک رویا و در کار هرکسی سرک می کشد. حرف و حدیث های زنانه گل کرده و خانم ها دوتا دوتا با هم پچ پچ می کنند. من اما دوست دارم قاطی پچ پچ هیچ کدام شان نشوم. در عوض لیست خریدها را بیرون می آورم و تخمینی سرانگشتی بر قیمت هایشان میزنم. خوب می دانم که لااقل باید
در ادامه گفت‌و‌گو با بلاگرها، این‌بار پری بدون تعارف به سوالاتمون جواب داد، پری که با اسم هلما توی وبلاگ سکوت من، صدای تو می‌نویسه و طبق اون نوشته‌ی زیر اسم وبلاگش، فکر کنم دنبال خوبی و مهربونی بوده که خودش هم اینقدر خوب و مهربون شده چون معتقده که: هر چیز که در جستن آنی، آنی!
پری صالحی که 28 بهمن سال 72 در استان آذربایجان شرقی به دنیا اومد تا آخرین فرزند یه خانواده پرجمعیت باشه، به قول خودش به شدت خانواده‌دوست و باباییه. تحصیلاتش کارشناسی ت
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
#استا‌د_‌مغرور_‌من_پارت5
افتادم روی تخت و وحشت زده لب زدم:
_مهرداد.
روم خیمه زد و با وحشیگری لبهاش و روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن
لبهاش و گاز گرفتم تا ولم کنه
ولی وحشی تر شد و زیر گوشم با صدای خشداری گفت:
_فکر اینکه قبل از من کسی تو رو لمس کرده داره دیوونه ام میکنه.
با ترس هق زدم
_مهرداد ولم کن به خدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست
با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و باصدای‌ عصبی گفت:
_با چشمهای خودم دیدمت لامصب سرو وضعتو دیدم نگاهای اون عوض
یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ لطف کردن و خاطره‌ای که از یکی از اساتید محترم و البته سخت‌گیر خودشون دارن رو با قلم شیوا و جذاب، نوشتن. برای من که خوندنش بسیار جالب بود. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه. من آمادگی دارم خاطرات این‌چنینی و دلنوشته‌های دانشجویان محترم رو در متن اصلی وبلاگ، که برای همیشه به یادگار خواهد موند، منتشر کنم. من وبلاگم رو جزو مایملک شخصی خودم نمیدونم. این وبلاگ متعلق به همه‌ی کسانی است که در فضای دانشگاه نفس میک
100 پیامک تبریک روز مادر
برای شما عزیزان آماده شده که میتوانید در زیر آنها را ببینید و برای تبریک روز مادر 1398 از آن استفاده کنید
مادرم! خواستم برایت شعری زیبا بنویسم دیدم هیچ شعر و ترانه ای نمی تواند در ستایش دنیای پرمهرت بازگو کننده عشق من به تو باشد؛ پس فقط به آنچه از دلم بر می آید اکتفا می کنم:از اینکه تو مادر منی، به خود می بالم.روزت مبارک*******مادرم، دنیای کودکی ام سرشار از طنین دل انگیز توست. تمام خاطرات کودکی ام را خط به خط با نام تو نوشته ام
100 پیامک تبریک روز مادر
برای شما عزیزان آماده شده که میتوانید در زیر آنها را ببینید و برای تبریک روز مادر 1398 از آن استفاده کنید
مادرم! خواستم برایت شعری زیبا بنویسم دیدم هیچ شعر و ترانه ای نمی تواند در ستایش دنیای پرمهرت بازگو کننده عشق من به تو باشد؛ پس فقط به آنچه از دلم بر می آید اکتفا می کنم:از اینکه تو مادر منی، به خود می بالم.
عوارض مصرف گل
روزت مبارک*******مادرم، دنیای کودکی ام سرشار از طنین دل انگیز توست. تمام خاطرات کودکی ام را خط به خط با
سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که از دوشنبه غروب حول و حوش ساعت هفت اینجا بارون گرفت تا فردا شبش که ما ساعت دو و نیم نصف شب داشتیم می خوابیدیم همینجور داشت می اومد یعنی تا وقتی که ما بخوابیم بیشتر از سی ساعت بود که داشت می اومد صبح سه شنبه هم که ساعت ده و نیم بیدار شدیم دیدیم یک برف تندی داره می یاد که نگوووووووو کلی هم رو زمین نشسته بود دیگه من از پنجره بیرونو نگاه می کردم دیدم از دو تا درخت کاجی ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها